''میخواستم گناهان را غرق کنم...
چه کنم که خود،
یاد دادم به آنها
''شنا کردن را!''
''خدا آنقدر صدایمان زد
که دیگر عادت کردیم به صدایش!''
'و الان
بی تفاوت..
بی اعتنا...
و حتی بعضی وقتا،
بی ارزش...
امان از این عادت ها!''
وقتی آقام حسن حرم ندارد
وقتی مادرم زهرا قبرش بی نشان است
پس من لیاقت دفن شدن را هم ندارم!
جنازه ام را در بیابان رها کنید
بگذارید خوراک سگها شود
غافل از اینکه
تو پناهنده ی همان نیزارها بودی
پس خود را هم...