''بیمه ی خداییم!
اما مزدش را
شرکت بیمه از ما میخواهد...''
اما مزدش را
شرکت بیمه از ما میخواهد...''
هنوز همان تقویمِ سال شصت
بر دیوار اتاقش نصب بود
نمیخواست باور کند که
عمر میگذرد چون باد!
سعی میکرد ''گریه'' نکند
آخه میترسید ''ریمِلَش'' پاک شود!
چه ارزان میفروشند
اشک بر تو را!
''وقتی کسی را پیدا نکرد
تا معرفتش را خرجش کند
چیزی جز ''نفرت'' در دل
برایش باقی نماند!''