برای ''حسینی'' جان دادن
باید جان فدای ''رهبر'' شد!
هنوز همان تقویمِ سال شصت
بر دیوار اتاقش نصب بود
نمیخواست باور کند که
عمر میگذرد چون باد!
وقتی ''مادر'' لبخند میزند
خدا هم لبخند میزند
حسین هم لبخند میزند
زهرا هم لبخند میزند
مولا هم لبخند میزند
...
سعی میکرد ''گریه'' نکند
آخه میترسید ''ریمِلَش'' پاک شود!
چه ارزان میفروشند
اشک بر تو را!
''با هفت قلم آرایش،میرود روضه ی امام حسین!
نمیدانم !
میرود آنجا تا
خودی بسازد یا
خودی نشان دهد''